دانلود رمان یاکان از سحر نصیری با لینک مستقیم
قسمتی از داستان رمان یاکان :
-آقا علی؟ ای بابا… تقصیر من که نیست عزیزم نگام کن چه جوری دلت میاد اون خنده های دلربا و چشمای قشنگت رو ازم بگیری؟
به نیم رخ صورتش خیره بودم که حس کردم لبخند زد. سریع بازوش رو گرفتم.
-لبخند زدی تمومه دیگه باشه؟
وایساد و به چشمام خیره شد دوباره جدی شده بود.
-چادر سرت کن باشه آهو؟
سرم رو کج کردم دلم واسه لحن آرومش ضعف رفت.
-چشم.
نگاه هامون توی هم قفل شده بود. دستش رو بالا آورد و آروم روی چشمام کشید.
-دور این چشما بگردم من.
قلبم ریخت. دستام رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و ریز خندیدم.
-ای بابا دستت رو بردار بذار ببینمت انار.
سریع دستم رو برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم.
-وای داریم میرسیم امیر علی تو زودتر برو، میترسم یکی ما رو باهم ببینه.
نفس عمیقی کشید و جلوی صورتش پر از بخار شد.
-برو خانوم برو که یه وقت آدمی تک دختر سرهنگ شایسته رو با من تک و تنها نبینه.
اخمی بهش کردم.
-این چه حرفیه میزنی علی؟ دیگه نشنوما همه ی خانواده تو منم، لبخند کم رنگی زد.
-حاضرم هیشکی رو توی دنیا نداشته باشم، فقط تو کنارم باشی دونه ی انار من.
قشنگترین لبخندم روی صورتم نشست، برگشتم و با قدمای بلند به سمت خانه راه افتادم تا بیشتر از این توی سرما معطل نمونه.
توی این یک سال و نیمی که باهم بودیم اگه دو روز نمی دیدمش همهش اشکم دم مشکم بود.
نمی دونستم کی و چه جوری این پسر پاش رو توی زندگی من که از ترس بابام هیچ پسری حق نداشت از کنارم رد بشه گذاشت.
اصلا چی شد که به اینجا رسیدیم، تنها چیزی که میدونستم این بود که از ته دلم دوسش دارم.
کلید انداختم و وارد خانه شدم، مامان با دیدنم اخمی کرد.
تا الان کجا بودی؟ ظهر گذشته یه باره خانه نمی اومدی دیگه مدرسه ت که خیلی وقته تعطیلم شده.
دکمه های مانتوم رو باز کردم، کلاس فوق العاده داشتیم با حالتی تهدید آمیز نگاهم کرد، زنگ میزنم مدرسه میپرسما، چشمام رو گرد کردم.
من چه دروغی دارم بگم آخه، با بچه ها داریم واسه کنکور درس میخونیم، اصلا مگه خودت نگفته بودی؟…
اسمش یاکان بود، بزرگترین قاچاقچی مواد همه ازش می ترسیدن تا این که دل سنگ و بی رحمش اسیر دختر سرکش سرهنگ شد! دختری ناز پرورده و افسار گسیخته که هیچ جوره پا به تخت این مرد شرور و وحشی نمی ذاشت، ولی اون یاکان بود! مردی که همه رو به آتیش می کشید و حالا آتیش و تب تندش دامن این دخترک لوند رو گرفته بود پس با دزدیدن دخترک یک شب بی هوا پا به اتاقش می ذاره، قسم خورده بود بهش دست نزنه ولی با دیدنش توی لباس خواب توری...