دانلود رمان پلی به زمان از نویسنده مرجان جانی
بخشی از داستان رمان پلی به زمان :
باد موهای موج دارم رو نوازش می کرد.
آسمون رو رصد کردم و چشمام رو به آینه بغل ماشین دوختم.
از داخل آینه باز هم به اسمون خیره شدم.
مثل همیشه آبی نبود!
بیشتر به سفیدی میزد.
هومن: مطمئنی نمی خوای برگردی؟جوابی بهش ندادم.
به اندازه کافی دیروز در این باره با زن عمو بحث کرده بودم.
هر بار که اسم تهران می اومد انگار یه سطل آب یخ رو سرم خالی می کردن.
کاش میشد مامان اینا هم جمع کنن و بیان اردبیل.
شهر به این قشنگی با آب و هوای خوب آخه چرا نباید بیان.
هومن: نِگاه!
صدامو می شنوی؟
چشمام رو تو حدقه چرخوندم: چند بار بگم، نمیخوام برگردم.
خوبه دیروز خودت اونجا بودی وقتی با مامانت بحث می کردم.
هومن: خب اشتباه می کردی.
مامان فقط خوبیت رو می خواد، میدونه که خانوادت چقدر دلتنگتن، یه سال شد!
کامل به سمتش چرخیدم.
_هشت ماه و بیست و دو روز.
جدی اخمی کرد و فرمون رو محکم چسبید.
دوباره شبیه گوجه شده بود.
دستم رو بردم سمت ضبط و روشنش کردم.
باید جو رو عوض می کردم تا گره اخماش باز شه وگرنه تا خود شب میره تو قیافه.
صدای احمد سولو تو فضای ماشین پیچید.
تا فرصتش رو دارم میخوام بگم از عشق، آهای دوستت دارم، داره تموم میشه، این دنیای بی قانون، نذار بمونه باز تو سینه حرفامون ببین دلی دو…
آهنگ رو عوض کردم.
اصال به روحیه ی وحشیش این آهنگا نمیاد.
نمیدونم واقعا چجوری میتونه این چیزا رو گوش کنه.
بقیه آهنگا هم همین سبکی بودن.
میگن آدمارو باید از پلی لیست موزیکشون شناخت.
اما شخصیت هومن اصلا به پلی لیستش نمی خوره!
خیلی گاوتر از این حرفاست که بخواد شکست عشقی بخوره.
اصلا عاشق شده مگه؟
بعید می دونم، سگ به این نگاه می کنه آخه.
شایدم چون نگاه نمیکنه انقدر غمگینه!!
آخی دلم براش سوخید…
بذار از خودم برات بگم! یه بدن پر از زخم. دستایی که مدام میلرزن و یه گلو پر از بغض. روحی پر از درد و قلبی که یخ زده. یه آدم کلافه که سعی داره بخوابه. یه آدم که وقتی با خودش حرف میزنه از کلمه خفه شو زیاد استفاده میکنه. یه آدم که دیگه به چیزی فکر نمیکنه. فراموش کرده! من خیلی خستم. از صداهای بلند آدما خستم. از دور بودن خستم. از خستگی همیشگیم خستم، از تو خستم. حتی از خودمم خستم. کاش این ادما میتونستن کمی شبیه تو باشن. نبودت واقعا ترسناکه...