دانلود رمان نیمه تاریکی از نویسنده asal_h
بخشی از داستان رمان نیمه تاریکی :
صدای آهنگ مامان تا اینجا میومد.
کی ۰۷:۳۰ صبح ۱ آهنگ می ذاره؟ قطعا مامان من!
صبح بخیررررر…
مامان دختر تو چرا مثل جن ظاهر میشی؟ ترسیدم.
نمیگی سکته می کنم بی مامان میشی؟از اون ور ماهک با لودگی گفت : خاله تو حرص نخور این دیونه س.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم: دختر تو چتر رو باز کردیا، کل روز ور دل منی…
مامان نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: بی ادب نباش، خانه ی خودشه هروقت دلش خواست میاد.
ماهک نیشخندی زد. ما کلا شوخی باهم زیاد می کردیم ولی بی حد و اندازه دوستای خوبی برای هم بودیم.
از بچگی باهم بزرگ شدیم یه جورایی مثل خواهر بودیم.
مامان دخترا صبحونه رو بخورید زود، کلاستون دیر نشه.
صورتم جمع شد، من از صبحونه متنفر بودم.
و بعد ۲۲ سال مامانم هنوز نفهمیده بود که من صبحونه نمی خورم.
همین طور که به سمت اتاقم قدم برمی داشتم گفتم تا شما می خورید من آماده شم.
کمدم رو باز کردم، شلوار جین زغالی رنگ و مقنعه و مانتوی کوتاه به رنگ سبز روی تخت گذاشتم و به سمت میز آرایشم رفتم موهای به رنگ آفتابم رو از بافت شل و ول باز کردم…
امان از آن چشم هایت، چشم هایت یک فلسفه ی زیباست. اگر عاشق شوم معشوق شدن را بلدی؟ اگر دلدار شوم ، دل نگه داشتن را بلدی؟ تو آن نیمهِ ی تاریک من را از بین بردی، چگونه به تو بدهی دلم را بپردازدم؟ تو برایم هماننده آیدایِ شاملویی ""و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست""