دانلود رمان سوژه از ملیکا شاهوردی با لینک مستقیم
قسمتی از داستان رمان سوژه :
جیران چادر را در مشتش فشرد و با اخم های درهم به صورت بهادر خیره شد.
– نخیر نمیذارم بیاید تو، فرمایشی دارید همینجا بگید آقای بهادر… هنوز حرفش تمام نشده بود که امیر به تندی میان حرفش پرید و گفت: نگو بهادر… دخترک یکه خورد و قدمی به عقب برداشت. -چی بگم؟ بگم آقا امیر؟! نگاه امیر بهادر دور تا دور صورت دخترکش چرخید و در آخر به هاله سیاه زیر چشمانش قفل شد.
-نه من نه اسمم امیره، نه بهادر… اسم من امیر بهادره؛ بدم میاد کسی تکی تکی صـدا کنه.
دخترک متعجب و با ابروهای بالا رفته به صورت مردانه امیر زل زد.
-یعنی یاشار بهتون میگه بهادر بدتون نمیاد، من میگم بدتون میاد؟
-یاشار فرق داره! پوزخندی کنج لب جیران نشست. -چه فرقی داره؟ نکنه فرقش از وسطه من خبر ندارم؟ البته ببخشید…
یادم رفته ایشون برادرجون جونی شما هستن. زبانش را روی لبش کشید و به راستی که طـنازی در خون این الف بچه بود. این حرکت از چشمان امیر دور نماند؛ اما خودش، نگاه و قلب بیقرارش را کنترل کرد تا دخترک را معذب نکند. -فرقش اینه که یاشار حرف تو کتش نمیره و خودش هرکاری دوست داشته باشه میـکنه. -یعنی میگید حرف تو کت من میره؟!
امیر تاک ابرویی بالا انداخت و خودش را کمی جلو کشید دخترک متوجه حرکتش شد و خواست خودش را عقب بکشد که امیر جلوی چادرش را در مشت گرفت و بدون تماس دستی؛ جیران را وادار کرد که سرجایش بایستد.
-به نظرم یکم تلاش کنم میره، تو چی فکر میکنی جیران بالام؟!
دخترک متعجب به امیر خیـره شد آن لحن مردانه و شـیرینش که مخلوط کلمات ترکی میکرد باعث میشد حس های عجیب و غریبی به سراغش بیاید. اینی که گفتید یعنی چی؟! امیر ابرویی بالا انداخت و خودش را عقب کشید چادر جیـران را مرتب کرد و نگاه کوتاهی به صورتش انداخت. دخترکش برایش بیشتر از…
با وجود مخـالفت های زیاد، مادرِ جـیران تصمیم به ازدواج با صاحبکار خود یاشار میگیرد؛ اما درست ده دقیقه بعد از عقد در جشن عروسی اش و درست جلوی چشمان جیران خودکشی میکند! با ورود امیر بهادر پرده از رازهای گذشته برداشته و جیران متوجه میشود که ازدواج مادرش با یاـشار، یک تله بـرای گیر افتادن خـودش است، رازهایـی که به مرور برملا میشود و...