دانلود رمان دستان به قلم فرشته تات شهدوست با لینک مستقیم
قسمتی از داستان رمان دستان :
به محض اینکه نگاهش به چشمان خونبار او افتاد پنجه هایش شل و گوشی از دستش رها شد.
هم زمان صندلی اش را عقب کشید تا به خودش بجنبد.
یقه اش میان انگشتان سنگی و پُرقوت او مچاله بود.
با فشردن استخوان های پشت پنجه اش به تیغه ی فک قیاسی، درد و غیظ را با هم به جانش کشید.
نفس زنان صورتش را کنار صورت رنگ پریده و متوحش او نگه داشت و تشر زد:
فکر فرار نزنه به سرت مرتیکه که خونتو کف همین خراب شده می ریزم.
تا بخواد دوزاریشون بیفته که کی زده و کی خورده و کی برده نفست به خرخر افتاده و اون دنیا با حضرت اجل داری ساخت و پاخت می کنی.
د… دستان … من… من با…
زر نزن گفتم تا دو روز غیبم زد پاتو کشیدی دَم در خانه ی حاجی که چه غلطی کنی؟
زبان قیاسی به لکنت افتاده بود، نفس بریده بریده و مرعوب از دهانش بیرون می آمد:
بذار… حرف بزنیم نوه حاجی حلش… حلش می کنیم.
من و… سمیرا… فشار انگشتان کینه کش دستان روی خرخره ی قیاسی بیشتر شد و با عتاب فریاد زد:
نیار اسم مادرمو بی شرف ناموس سرت شه، کی هستی که اسمشو می کشی تو دهنت؟
دفعه ی پیش با زبون خوش کشیدمت یه طرف و گفتم دوروبر مادرم و اون خانه نبینمت که اگه ببینم نمی ذارم جنازه ت رو زمین بمونه.
چالت می کنم وسط همون کوچه، راست به راست خانه حاجی، گوش نگرفتی چی میگم نه؟
قیاسی با چشمان وق زده نگاهش می کرد، دستان نفس زد و یقه ی او را میان انگشتانش مچاله تر کرد.
می خوام این دفعه رو با زبون خودم حالیت کنم نه با زد و خورد.
ته این مصیبتی که گرفتی دستت، منم… دستان.
به منم بخواد ختم، بشه فاتحه ت خونده ست. بخونم یا می خونی اشهدتو؟
قیاسی از ترس میان دست های او جان به سر شده بود.
با مداومت سکوت کرده و فقط نگاهش می کرد. خون جلوی چشمان دستان را گرفت.
صدای چفت چاقوی ضامن دار مو به تن قیاسی سیخ کرد صورتش از عرق خیس شد. دستان چاقو را بی محابا روی پهلوی او گذاشت و قیاسی با صدایی لرزان به التماس افتاد نوه حاجی… نکن پسرجان نکن محض صلاح مشورت رفتم.
رفتم باهاش حرف بزنم. مادرت با…
برای دانلود رمان دستان ابتدا باید این رمان را خریداری نمایید.
شما می توانید نسخه اصلی و کامل این رمان را از طریق درگاه بانکی زیر خریداری نمایید.
قیمت ۳۰,۰۰۰ تومان
پس از پرداخت موفق لینک دانلود رمان برای شما فعال و نمایان خواهد شد.
جهت ارتباط با ما کلیک کنید
دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا می زنند. دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش می شود. چشم روی آبروی خود می بندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد. به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع می شود. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر گمان می کند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده. اما دستان برای اینکه حامی این دختر باشد ناچار است آبرویش را گرو بگذارد...