دانلود رمان بهار خزان به قلم ریحانه نیاکام با لینک مستقیم
قسمتی از داستان رمان بهار خزان :
زنبیل سنگین رو میگذارم زمین تا خستگی ام را از تنم بیرون کنم.
گوشه شالم را بالا آورده و عرقم را پاک میکنم و این عرق کردن تو این سرما برای این هست که هنوز تبم پایین نیامده و با وجود قرصی که خورده بودم اثر آن چنانی نداشت.
فقط همین که سرپا نگهم داشته خوب بود و حالا که اثر مسکن رفته بود بدنم عجیب درد میکرد.
اما مثل هر دفعه بی خیال شدم و زنبیل را دست گرفته و راهی خانه شدم.
مهربان جون با آن پای دردناکش جلو میآید و میخواهد زنبیل رو بگیرد که مانع میشوم.
خودم میارم شما پات درد میکنه.
مهربان رو میگیرد و جلوتر از من حرکت میکند و در آشپزخانه کوچکش را باز میکند.
بیا مادر که خدا عمرت بده که اینقدر تنت خیره، آخه خسته و کوفته این خرید کردن چی بود.
مگه چقدر پول در میاری که این همه خرید کردی؟!
میخندم و خدا میداند به قدری حالم بد است که فقط میخواهم سرم را روی بالش بگذارم و یک دل سیر بخوابم
به سمت زنبیل میرود و با دیدن محتویات داخلش اشک گوشه چشمش را پاک میکند.
کاری که بچه هام برام نکردن تو هفت پشت غریبه برام میکنی بدون هیچ چشمداشتی.
الهی خدا آخر و عاقبت بخیرت کنه مادر که اینقدر خوبی.
چشمان خمار شده ام رو میبندم و سر حوض مینشینم و دستم را توی آب یخ فرو میبرم و مشتی آب بالا می آورم و روی صورتم میریزم.
ولی بازم وجودم داغ و پر حرارت بود. داشتم میسوختم…!
دستی روی پیشانیم مینشیند و صدای جیغ مهربان بلند میشود.
دختر داری تو تب میسوزی و هیچی نمیگی.
لبخند خسته ای نثارش میکنم خوبم دردت به جونم، خوبم بخوابم خوب میشم.
نمیدونم چه دردی داری که به زبون نمیاری و حداقل با درد و دل کردن خودت رو خالی کنی، که حتی خوابم به خودت حروم میکنی و شب تا صبح مثل جغد بیداری.
مهربان جون کجای کار من هستی که کار من از درد و دل گذشته تو اگر مرهمی داری که بتواند حافظه ام را پاک کند با جون و دل ازت ممنونم ولی چه کنم که هیچ مرهمی نیست جز اینکه بسوزم و بسازم!
با کمک مهربان میخوابم و مسکنی که به خوردم میده انرژیم ته میکشد و توی دنیای بی خبری فرو میروم.
بدنم از ترس میلرزد اما او بدون توجه به ترسم جلو می آید.
به دیوار پشت سرم تکیه می دهم و آنقدر خود را فرو میدهم که انگار بخواهم با دیوار یکی شوم، با نیشخند و آن لبخند مضخرف گوشه لبش بهم نزدیک و نزدیکتر میشود.
دستش را به سمت صورتم می آورد و می خواهد لمسم کند که سرم را به چپ و راست تکان میدهم…
امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده را اسیر خودش می کند تا انتقام بگیرد. ولی متوجه می شود بهار دختر آن خانواده نیست و بهار نیز قربانی آن ها است. ولی نقشه ای می کشد. از طرفی از بهار خوشش اومده از طرفی می خواد به وسیله بهار انتقامش را بگیرد...