دانلود رمان از اجبار تا عشق به قلم آریانا مقدری پور با لینک مستقیم
قسمتی از داستان رمان از اجبار تا عشق :
-صد بار بهت گفتم که اونجوری به من نگاه نکن خوشم نمیاد.
-خیلی خب باشه تو هم که به همه چیز گیر میدی.
با بهنوش تا خود شمال رو کلی حرف زدیم هنوز ساعت شیش صبح نشده بود که احساس کردم که بهنوش تو رانندگی گیج میزنه و نمیتونه درست ماشین رو هدایت کنه.
-بهنوش اگه خسته ای بده بقیه اش رو من رانندگی میکنم.
-نه خوبم.
-میدونم تو خسته ای تا شمال که چیزی نمونده بزن کنار تا من رانندگی کنم. من خوابیدم و سرحالم.
-باشه.
زد کنار از ماشین پیاده شد و من روی صندلی راننده نشستم و ماشین رو حرکت دادم بهنوش هم هنوز بیدار بود.
-راستی یلدا؟
-بله؟
-از مامان و بابات چه خبر؟
تو دادن جوابش بود که تردید کردم نمیدونستم چی بگم یعنی چیزی نداشتم که در این باره بهش بگم.
تو فکر بودم و رانندگیم رو میکردم که بهنوش دستش رو گذاشت رو شونه ام و دوباره سوالش رو تکرار کرد. منم بی هیچ حواسی جوابش رو صریح و واضح دادم.
-هیچی خبری نیست خودت میدونی که میرم و میام و بهم گیر میدن یا بهم توجه نمی کنن.
بهنوش دیگه حرفی نزد.
بهنوش سعی کرده بود که رابطه ی من و والدینم رو بهتر کنه و حتی خودمم سعی کردم ولی نمیتونست بهتر بشه.
اونا بچه هاشون رو بدون فکر یا حتی پیش بینی به دنیا آورده بودن.
آخر سر هم این خودم بودم که از بی خیالی اونا خسته شدم و به واحد تو یه مجتمع نسبتا بزرگ واسه خودم خریدم.
دیگه زندگیم مطعلق به خودم بود و کسی هم نبود تا بهم ایراد بگیره.
بهنوش که هنوز تو دلش سوال مونده بود، بازم پرسید:
-از داداشت چه خبر؟
-بهنوش مگه چند روزه که هم رو ندیدیم؟ بگیر بخواب.
بهنوش خوابید و منم خودم رو از جواب دادن راحت کردم.
خیلی وقت بود که از داداشم خبر نداشتم، داداشم هم از بی توجهی و ایرادهای بی موقع والدینمون بود که خسته شده بود و تصمیم گرفت بره یه جای دور و زندگیش رو بسازه.
در واقع برادرم توی همون روستایی که من و بهنوش داشتیم میرفتیم زندگی میکرد.
روستا بزرگ بود و جمعیتش زیاد، نمیدونستم که میتونم پیداش کنم یا نه ولی امیدوار بودم که بتونم ببینمش.
چون وقتی من چهارده سالم بود ما رو ترک کرد و الان من بیست و چهار سالمه.
من تا حالا به روستا نرفته بودم ولی اونجور که بهنوش تعریف می کرد اصلا شکل روستا نیست و خیلی مجهز و بزرگه…
دختری با قلب پاک و صاف و ساده، گیر اربابی از جنس نفرت میافتد. برادر گمشده اش را میابد و مجبور به ازدواج اجباری با ارباب میشود، ولی در وجود او، پسری کوچک رشد میکند که به نظر میرسد که حلال همه ی مشکلات اوست. در این بین، مهلا همسر سابق ارباب جوان تلاش میکند دختر و فرزندش را بکشد، ولی او موفق نمیشود و به سزای کارهایش میرسد و عشق دخترک و عشق به فرزند او، باعث خوب شدن رابطه با شوهرش میشود و این گونه است که از اجبار به عشق دست پیدا میکند.