داستان رمان درباره یک دختر فاقد احساساته، یک دختر که بلد نیست بخندد و نمی داند عصبانیت چیست. از غم، نگرانی، علاقه، اضطراب و دوست داشتن فقط نامشان را یاد گرفته… این دختر در ماجرایی درگیر می شود. ماجرایی که او را در مسیر کینه دیگران قرار می دهد. انتقام گرفتن خوب نیست، اما شاید قربانی انتقام شدن بتواند او را به بلوغ عاطفی اش برساند. شاید با محبت دیدن در لحظات تنهایی اش بتواند احساسات را درک کند…
شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش رو به دوقلوهای شمس نزدیک کند. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر می شود، جسد برادرش رو در کنار رودخانه ای پیدا می کنند. حالا اون جدا از کار و دستور، یک انگیزه شخصی هم دارد، انتقام از دو برادر شمس، قاتلان عزیز تر از جانش...