اسرا یک دختر مذهبی و دانشجو بود که مثل بقیه ی دختران منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفید زندگیش بود. او حتی در خیالاتش هم تصور نمی کرد مرد زندگیش همون افسر پلیس مست و عجیبی باشه که به طور اتفاقی تو یک شب تابستونی سر از اتاقش در میاره و بهش تجاوز می کند. بعد اون شب اسرا موند و یک تن دست خورده و روح زخمی که پیشنهاد ازدواج اون مرد رو قبول نمی کرد. اما اینبار بازهم سرنوشت بیکار ننشست. اسرا حافظشو از دست داد و وقتی تو بیمارستان چشم باز کرد مرد جذابی رو کنار خودش دید که خودشو نامزد اسرا معرفی می کرد...
دختری با قلب پاک و صاف و ساده، گیر اربابی از جنس نفرت میافتد. برادر گمشده اش را میابد و مجبور به ازدواج اجباری با ارباب میشود، ولی در وجود او، پسری کوچک رشد میکند که به نظر میرسد که حلال همه ی مشکلات اوست. در این بین، مهلا همسر سابق ارباب جوان تلاش میکند دختر و فرزندش را بکشد، ولی او موفق نمیشود و به سزای کارهایش میرسد و عشق دخترک و عشق به فرزند او، باعث خوب شدن رابطه با شوهرش میشود و این گونه است که از اجبار به عشق دست پیدا میکند.