دانلود رمان پرستار مادرم از نویسنده شادی داوودی
بخشی از داستان رمان پرستار مادرم :
وقتی از دفتر ثبت بیرون اومدم حس میکردم تمام وجودم رو عصبانیت پر کرده…
هنوز ازش متنفر بودم.
وقتی فکر میکردم که چقدر این سالها زندگیم رو در کنار اون به تباهی گذروندم از خودم؛از زندگیم؛از دنیا بیزار میشدم.
صدای کفش های پاشنه بلندش که پشت سر من از پله ها پایین می اومد باعث میشد حس کنم روی مغزم قدم میزنه…
با اینکه همین چند دقیقه پیش حکم طلاق در محضر رویت شده و صیغه ی طلاق هم جاری شده بود و دیگه هیچ تعلقی نسبت بهش نداشتم اما حس نفرت و عصبانیت از تمام وجودم فریاد میزد…دلم می خواست هر چه زودتر این پله های لعنتی تموم میشد تا دیگه حتی صدای اون کفشهای پاشنه بلندشم تا آخر عمر نمیشنیدم.
وقتی از درب ساختمان قدم بیرون گذاشتم روشنایی محیط بیرون مثل تیغی بود که به چشمم وارد میشد…حتی دیگه نمیخواستم برای یک ثانیه هم شده ریختش رو ببینم برای همین با عجله به سمت ماشینم رفتم و در همون حال سعی داشتم گره کراواتم رو هم شل کنم…آخ که چقدر احساس خفگی میکردم!
با ریموتی که توی دستم بود سریع درب ماشین رو باز کردم و به محض اینکه خواستم سوار ماشین بشم صدای اعصاب خوردکنش به گوشم رسید که گفت:سیاوش؟
برگشتم نگاهش کردم.
حالم از اون تیپ و ریختش بهم میخورد…اون موهای دکلره کرده اش که بیشترش از زیر اون روسری کوتاه و مسخره اش بیرون ریخته بود…اون صورت غرق آرایشش…و اون مانتو و شلوار تنگ و زننده ایی که تنش بود…با اون آدامس گنده ایی که چقدر ظاهرش رو مشکل دار تر از همیشه نشون میداد!برای لحظاتی به سرتاپاش نگاه کردم.
من…مهندس سیاوش صیفی…یکی از برجسته ترین مهندسین کشور که به قول خیلی ها همیشه ی خدایی توی پول و موقعیت اجتماعی داشته خفه میشده چطور ممکن بود مدت۱۰سال این زن رو با اینهمه فضاحت تحمل کرده باشه؟!!!حتی دلم نمیخواست جوابش رو بدهم.دوباره برگشتم به سمت ماشین که با لحن کش دارتری گفت:وایسا کارت دارم.
به طرفش برگشتم و با عصبانیت گفتم:زود باش…حرفت رو بزن…
مهندسی که دختر زیبایی را برای پرستاری از مادرش استخدام میکنه اما کم کم بهش علاقه مند میشه…اما مهندس سالهای زیادی از پرستار بزرگتره و یک پسر11ساله داره و البته خانم خیانت کارش که با اون متارکه کرده…