دانلود رمان موهایم را تو بباف از نویسنده سیده حنانه حسینی
بخشی از داستان رمان موهایم را تو بباف :
پوزخندی زدم و کلاس را ترک کردم دلم نمیخواست بحث را ادامه دهم، بی نتیجه بود.
هوا خیلی سرد است و البته باران نیز نم نم میبارد عاشق هوای بی رحم مهرماه هستم همیشه غافلگیرانه خوشحالم میکند… باران های گاه و بی گاه این ماه برایم خیلی خوشایند است. کاش با ماشین نیامده بودم دلم پیاده روی میخواهد.
در همین افکار بودم که خودم را جلوی ماشین دیدم… سوار شدم و راه افتادم هنوز داخل خیابان دانشگاه بودم که چشمم به تابلوی چوبی زیبایی خورد روی آن نوشته بود کافه کتاب حتما همان کافه ایست که بچه ها در دانشگاه صحبتش را میکردند چرا که قبلا این تابلو را اینجا ندیده بودم.سرعنم را کم کردم تا کمی داخل کافه را ببینم دورتادور دیوار با کتابخانه های چوبی پوشانده شده بود و وسط هم میزهای کوچک دونفره چیده شده بودند. فضای خیلی خاص و جالبی بود.
یک آن دلم خواست به داخل آن بروم اما دو دل ماندم اگر بچه ها بیایند حتماً کلی متلک بارم خواهند کرد.
در همین افکار بودم که در آن شلوغی جای پارکی به چشمم خورد، آن را به فال نیک گرفتم و بلافاصله ماشین را پارک کردم و سمت کافه را افتادم در کافه را که باز کردم بوی عود قهوه که روی پیشخوان در حال سوختن بود
تمام وجودم را فرا گرفت. عاشق بوی تلخ قهوه ام با تردید قدم هایم را سمت کتابخانه ها برداشتم همه کتاب ها نفیس و تعدادی از آنها نایاب هستند. چه کسی حوصله جمع کردن این همه کتاب را داشته؟!
فکر کنم اینجا از کتابخانه دانشگاهمان بیشتر کتاب دارد
کافه تقریباً شلوغ بود پشت یکی از میزها نشستم و منتظر ماندم گارسون نزدم بیاید.
ناگهان چشمم به تابلوی بالای پیشخوان خورد که نوشته بود: لطفاً برای سفارش تشریف بیاورید. عذر من را بپذیرید…
الینا نریمان دانشجوی تئاتر است او در یک خانواده ثروتمند و بیقید با پدری قمارباز زندگی میکند و مادرش هم مدتها قبل با استاد موسیقیاش فرار کرده و او را تنها گذاشته است. الینا علاقهای به دنیای پدرش و خانهشان ندارد و همیشه کمبود پدری واقعی و مادری دلسوز را احساس میکند. یک روز در دانشگاه که الینا از روابط روزمره با دوستان و کلاسهایش خسته است، در حال قدم زدن به کافهای به اسم «کافه کتاب» که تازه در نزدیکی دانشگاه بازشده، میرود. محیط کافه و نبودن گارسون برای گرفتن سفارش توجهش راجلب میکند و وقتی برای سفارش دادن کاپوچینو به سمت پیشخوان میرود، متوجه میشود مرد میانسال تقریبا چهل و چند ساله صاحب کافه دچار نقصی در پای خود است. طولی نمیکشد که از مکالمات همکلاسیهایش که بعد از او به کافه آمدهاند، متوجه میشود که صاحب کافه دکتر جانبازی است که تازه به ایران برگشته و کلی هم کتاب نوشته و ترجمه کرده است...