سنتی که از گذشته در طایفه ای بزرگ و سرشناس به جا مانده و چه بسا به خاطر بقای آن خون ها ریخته اند. این آیین سال هاست که دست به دست میان وراث می چرخد. و حالا تنها وارث این خاندان خدیو است مردی جسور، بی رحم، باهوش و بسیار قدرتمند که زخم خورده همین رسومات است و برای از میان بردن آن لحظه شماری می کند. این رسم چیست؟!... و چرا خدیو بعد از سال ها توبه اش را می شکند؟! «مردی که دنیاش رو جهنم کردن اما اون بهشتِ خودش رو ساخت!»
دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا می زنند. دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش می شود. چشم روی آبروی خود می بندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد. به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع می شود. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر گمان می کند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده. اما دستان برای اینکه حامی این دختر باشد ناچار است آبرویش را گرو بگذارد...