اسرا یک دختر مذهبی و دانشجو بود که مثل بقیه ی دختران منتظر شاهزاده ی سوار بر اسب سفید زندگیش بود. او حتی در خیالاتش هم تصور نمی کرد مرد زندگیش همون افسر پلیس مست و عجیبی باشه که به طور اتفاقی تو یک شب تابستونی سر از اتاقش در میاره و بهش تجاوز می کند. بعد اون شب اسرا موند و یک تن دست خورده و روح زخمی که پیشنهاد ازدواج اون مرد رو قبول نمی کرد. اما اینبار بازهم سرنوشت بیکار ننشست. اسرا حافظشو از دست داد و وقتی تو بیمارستان چشم باز کرد مرد جذابی رو کنار خودش دید که خودشو نامزد اسرا معرفی می کرد...