سُها بنابر دلایلی مجبور میشود برخـلاف میلش از عشـقش (هاتـف) دل بریده و با فردی دیـگر ازدواج کند ولی دسـت سرنوشت او را دوبـاره سر راه هاتـف قرار میدهد و اکنون همـسر اوست ولی...
این رمان داستان زندگی محترم٬ دختر زیبای شمالی است که به اجبار به عقد خان ده تن میدهد و با این کار داغ به دل اسد، جوان زیبا و عاشق محترم میگذارند. چند سال بعد در پی اذیتهای فراون خان و خانوادهاش٬ محترم از او جدا میشود و دوباره اسد بطور کاملا غیرمنتظره سر راه او قرار میگیرد...
امان از آن چشم هایت، چشم هایت یک فلسفه ی زیباست. اگر عاشق شوم معشوق شدن را بلدی؟ اگر دلدار شوم ، دل نگه داشتن را بلدی؟ تو آن نیمهِ ی تاریک من را از بین بردی، چگونه به تو بدهی دلم را بپردازدم؟ تو برایم هماننده آیدایِ شاملویی ""و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست""