از بچگی تو گوشم خواندن فریا ناف بریدمه! من نامی شهیاد مردی قدرتمند و جدی هستم که تمام زندگیم رو از دور تماشا کردم که غرایزم کار دستم نده! انقدر غرق فر موهاش و شیطنت چشم هاش شدم که یادم رفت اون از وجود من توی زندگیش بیخبره! اون ناف بریدهی من بود و قولش رو بهم داده بودن و حتی از این که مال منه خبر نداشت! پس وقت این رسیده بود که خودم رو بهش نشون بدم! خیال میکردم همهچیز طبق نقشه پیش میره و اون برای همیشه مال من میشه ولی فکرش رو هم نمیکردم که فرشته کوچولوی من یک دختری باشه که مدام نه روی حرفم میاره و ازم سرپیچی می کنه!...
دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا می زنند. دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش می شود. چشم روی آبروی خود می بندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می ایستد. به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع می شود. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر گمان می کند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده. اما دستان برای اینکه حامی این دختر باشد ناچار است آبرویش را گرو بگذارد...